محل تبلیغات شما



آدم‌ها ناگهان از خودشان فاصله می‌‌گیرند. یک روز قطعه‌ای از وجودِ آنها برای همیشه از کالبدِ خسته‌شان جدا می‌‌شود. یک روز ناباورانه پی‌ میبرند که احساس شان، جایی‌ فرسنگ‌ها دور از خانه، چون سایه‌ای هزار ساله، دیوانه وار، کوچه‌های غربت را ‌پرسه می‌‌زند. یک روز نیاز به خداحافظی چنان اشتیاق به بودن و ماندن را به انجماد می‌‌کشاند، که حتی قلبِ به گور خفتگانِ خاموش، از ‌وهمِ این فراموشی عظیم، ‌در تاریکی‌ِ سرد خود مى گريد.
" بارالها " زمين تنگ است و آسمان دلتنگ بر من خرده نگير اگر نالانم. من هنوز رسم عاشقي نمي دانم " خداوندا " کمکم کن پيماني را که در طوفان با تو بستم, در آرامش فراموش نکنم و در طوفان هاي زندگي با " خدا" باشم نه ناخدا " بارالها " به دل نگير اگر گاهي "زبانم " ازشکرت باز مي ايستد تقصيري ندارد قاصر است کم ميآورد دربرابر بزرگي ات لکنت مي گيرد واژه هايم در برابرت! در دلم اما هميشه ذکر خيرت جاريست من براي بندگي تو هزار و يک دليل مي خواهم ممنونم که بي چون و چرا

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها